مرکّب از: بی + فایده، بی مصرف. بیهوده. بی اثر و بی حاصل. (ناظم الاطباء)، غیر مفید. ناسودمند: بپذیر ز حجت سخن که شعرش بی فایده و بی عرز (؟) نباشد. ناصرخسرو. و بیش سخن بی فایده نگوید و نابوده نجوید. (سندبادنامه ص 185)، سیم دل مسکینم بر خاک درت گم شد خاک سر هر کویی بی فایده می بیزم. سعدی. بس در طلبت کوشش بی فایده کردم چون طفل دوان از پی گنجشک پریده. سعدی. کوته نظران ملامت از عشق بی فایده میکنند و تحذیر. سعدی. ، بی صبر. ناصبور. مضطرب. سراسیمه. (آنندراج)، ناشکیبا. (ناظم الاطباء)، در اضطراب. بی آرام. طپان. بی هال. لرزان. (یادداشت مؤلف)، نگران. پریشان. به هیجان آمده و بی تاب: باد شمال چون ز زمستان چنین بدید اندر تک ایستاد چو جاسوس بی قرار. منوچهری. گر تو به هر مدیحی چندین تپید خواهی نهمار ناصبوری نهمار بی قراری. منوچهری. ز عشقت من نژند و بی قرارم ز درد دل همیشه زاروارم. (ویس و رامین)، هارون بی قرار و آرام گشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 422)، ز بیم خنجر سیماب گون او گشته است عدوی دولت او بی قرار چون سیماب. وطواط. کاین نامه ز من که بی قرارم نزدیک تو ای قرار کارم. نظامی. بغرید کوس ازدر شهریار جهان شد ز بانگ جرس بی قرار. نظامی. افتاده چو زلف خویش درتاب بی مونس و بی قرار و بی خواب. نظامی. رحمت کن اگر شکسته ای را صبر از دل بی قرار برگشت. سعدی. دوستان معذور دارید از جوانمردی و رحمت گر بنالد دردمندی ور بگرید بی قراری. سعدی. درد دل بی قرار سعدی هم با دل بی قرارگویم. سعدی. گذار کن چو صبا بر بنفشه زار و ببین که از تطاول زلفت چه بی قرارانند. حافظ. هزار جهد بکردم که یار من باشی مرادبخش دل بی قرار من باشی. حافظ. بزیر زلف دوتا چون گذر کنی بنگر که از یمین و یسارت چه بی قرارانند. حافظ. بی قرار از خانه بیرون آمدم. (انیس الطالبین ص 16)، - بی قرار شدن، مضطرب گشتن. بی آرام شدن: در فراق تو هر زمان تن من از بس اندیشه بی قرار شود. مسعودسعد. - بی قرار گشتن، ناشکیبا شدن. بی تاب گشتن: تا بی دل و بی قرار گردیدندی وز گریۀ عاشقان نخندیدندی. سعدی. ، خشمناک، ناتوان. (ناظم الاطباء)
مُرَکَّب اَز: بی + فایده، بی مصرف. بیهوده. بی اثر و بی حاصل. (ناظم الاطباء)، غیر مفید. ناسودمند: بپذیر ز حجت سخن که شعرش بی فایده و بی عرز (؟) نباشد. ناصرخسرو. و بیش سخن بی فایده نگوید و نابوده نجوید. (سندبادنامه ص 185)، سیم دل مسکینم بر خاک درت گم شد خاک سر هر کویی بی فایده می بیزم. سعدی. بس در طلبت کوشش بی فایده کردم چون طفل دوان از پی گنجشک پریده. سعدی. کوته نظران ملامت از عشق بی فایده میکنند و تحذیر. سعدی. ، بی صبر. ناصبور. مضطرب. سراسیمه. (آنندراج)، ناشکیبا. (ناظم الاطباء)، در اضطراب. بی آرام. طپان. بی هال. لرزان. (یادداشت مؤلف)، نگران. پریشان. به هیجان آمده و بی تاب: باد شمال چون ز زمستان چنین بدید اندر تک ایستاد چو جاسوس بی قرار. منوچهری. گر تو به هر مدیحی چندین تپید خواهی نهمار ناصبوری نهمار بی قراری. منوچهری. ز عشقت من نژند و بی قرارم ز درد دل همیشه زاروارم. (ویس و رامین)، هارون بی قرار و آرام گشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 422)، ز بیم خنجر سیماب گون او گشته است عدوی دولت او بی قرار چون سیماب. وطواط. کاین نامه ز من که بی قرارم نزدیک تو ای قرار کارم. نظامی. بغرید کوس ازدر شهریار جهان شد ز بانگ جرس بی قرار. نظامی. افتاده چو زلف خویش درتاب بی مونس و بی قرار و بی خواب. نظامی. رحمت کن اگر شکسته ای را صبر از دل بی قرار برگشت. سعدی. دوستان معذور دارید از جوانمردی و رحمت گر بنالد دردمندی ور بگرید بی قراری. سعدی. درد دل بی قرار سعدی هم با دل بی قرارگویم. سعدی. گذار کن چو صبا بر بنفشه زار و ببین که از تطاول زلفت چه بی قرارانند. حافظ. هزار جهد بکردم که یار من باشی مرادبخش دل بی قرار من باشی. حافظ. بزیر زلف دوتا چون گذر کنی بنگر که از یمین و یسارت چه بی قرارانند. حافظ. بی قرار از خانه بیرون آمدم. (انیس الطالبین ص 16)، - بی قرار شدن، مضطرب گشتن. بی آرام شدن: در فراق تو هر زمان تن من از بس اندیشه بی قرار شود. مسعودسعد. - بی قرار گشتن، ناشکیبا شدن. بی تاب گشتن: تا بی دل و بی قرار گردیدندی وز گریۀ عاشقان نخندیدندی. سعدی. ، خشمناک، ناتوان. (ناظم الاطباء)
بی فایدگی. بیهودگی. رجوع به بی فایدگی شود، بی ارزش. بی بها: اگر شبها همه قدر بودی شب قدر بی قدر بودی. (گلستان). - بی قدر شدن، بی اعتبار شدن. بی ارزش شدن: چون بوی که از مشک جدا گشت و زر از سنگ بی قدر شود مشک وشود سنگ مزور. ناصرخسرو. اگر آنرا خلافی روا دارم... عهد من در دلها بی قدر شود. (کلیله و دمنه). - بی قدر کردن، بی اعتبار کردن: پیچند بزر رخنۀ اشعار مرا بی قدر مکن بگفت گفتار مرا. شهید. - بی قدر و قیمت، بی ارزش و بها: نشد بی قدر و قیمت سوی مردم ز بی قدری صدف لؤلوی شهوار. ناصرخسرو. رجوع به قدر شود
بی فایدگی. بیهودگی. رجوع به بی فایدگی شود، بی ارزش. بی بها: اگر شبها همه قدر بودی شب قدر بی قدر بودی. (گلستان). - بی قدر شدن، بی اعتبار شدن. بی ارزش شدن: چون بوی که از مشک جدا گشت و زر از سنگ بی قدر شود مشک وشود سنگ مزور. ناصرخسرو. اگر آنرا خلافی روا دارم... عهد من در دلها بی قدر شود. (کلیله و دمنه). - بی قدر کردن، بی اعتبار کردن: پیچند بزر رخنۀ اشعار مرا بی قدر مکن بگفت گفتار مرا. شهید. - بی قدر و قیمت، بی ارزش و بها: نشد بی قدر و قیمت سوی مردم ز بی قدری صدف لؤلوی شهوار. ناصرخسرو. رجوع به قدر شود